


دیروز مارسلو برادر زنم از مکزیک تشریف آورد منزل ما، تشریف که چه عرض کنم، از دیروز که آمد یک بند دارد ماری جوانا میکشد! همش یا دارد به کاپاتا میگوید جاسیگاری برام بیار، یا چایی! از دیروز تا حالا که از مکزیک آمده، روی اعصابم است. به کاپاتا گفتم کاپاتا بابا زیاد پیش دایی ات نشین! می ترسم این کاپاتا را هم ماریجوانایی کند. رولا هم که عین خیالش نیست. از دیروز که مارسلو یهویی و سر زده آمد می دانستم که یک هفته ای نشده بوی ماریجوانا کل خیابان مان را بر خواهد داشت! از رولا که پرسیدم تا کی قرار است بماند گفت معلوم نیست. دیشب خیلی فکرکردم چه طوری دکش کنم برود همان مکزیک پیش ننش! دم دمای صبح بود که فکری به سرم زد. برگشتنی از مغازه رفتم سراغ روبرتو، پدرش مکزیکی است مادرش مال کلمبیا، بیست سال پیش پدر مکزیکیش مادرشو تو بیمارستان وقتی داشته روبرتو را به دنیا می آورده ول میکند ومی رود و دیگر برنمی گردد! به خاطر همینم روبرتو چشم دیدن هیچ مکزیکی ای رونداره! وقتی رفتم به دیدنش کلی تعجب کرد. گفت چه خبر بچه آبادان، چی شده اومدی دنبال ما، گفتم واسه امر خیر اومدم. وقتی بهش گفتم که برادر زنم از مکزیک اومده و مادرشو دیده و ازش خوشش اومده و اومدم اجازه بگیرم مادرشو واسه ی برادر زنم خواستگاری کنم خون تمام چشماشو گرفت! بعدازظهری خوابم بود که یهویی با صدای جیغ رولا از خواب پریدم. اگه بگم روبرتو با وینچسترش اومده بود جلوی در باغ ما و داد می زد مارسلو اگه مردی بیا بیرون باور می کنید!
شب که برگشتم خونه دیگه از دود ماری جوانا خبری نبود!
!!تــوجـه
- لطفا نظرات خود را فقط در مورد همین مطلب بنویسید
- لطفا نظرات خود را به فارسی تایپ نمایید
- لطفا سعی کنید نظرتان مختصر و مفید باشد
- به نظرات دیگر کاربران احترام بگذارید